ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل مهدی
مهدی
32 ساله از اردبیل
تصویر پروفایل مهدی
مهدی
29 ساله از قم
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
51 ساله از ورامین
تصویر پروفایل مونا
مونا
39 ساله از شیراز
تصویر پروفایل نفس
نفس
37 ساله از مشهد
تصویر پروفایل سعید
سعید
44 ساله از تهران
تصویر پروفایل محمد
محمد
66 ساله از ورامین
تصویر پروفایل رویادوران
رویادوران
39 ساله از شیراز
تصویر پروفایل لنا
لنا
31 ساله از رشت
تصویر پروفایل هانا
هانا
43 ساله از تهران
تصویر پروفایل ساسان
ساسان
30 ساله از کرج
تصویر پروفایل مهدی
مهدی
41 ساله از بروجرد

ازدواج با زن ایرانی

با حرف ازدواج با زن همه حسای بدِ دنیا تو دلم سرازیر شد.: - با علی برو... به ازدواج با زن مطلقه عکسمون خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و خودکارم رو برداشتم

ازدواج با زن ایرانی - ازدواج با زن


تصویر ازدواج با زن ایرانی

لی مثل برادرم بود... شب و روز به فکر من و ازدواج با زن بود و این مدت هم طفلک همش در خدمت من! ولی باز هم... نمی دونم چرا همچین حسی داشتم... با حرف ازدواج با زن همه حسای بدِ دنیا تو دلم سرازیر شد.: - با علی برو... به ازدواج با زن مطلقه عکسمون خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و خودکارم رو برداشتم تا خودم رو سرگرم کنم. چند خط که نوشتم متوجه شدم ازدواج با زن بابا دارم چرت و پرت می نویسم! اعصابم به شدت بهم ریخته بود و به هیچ وجه نمی تونستم تمرکز کنم. باز نگاهم موند روی قاب عکس. خودکار رو تو دستم بازی می دادم و فکر می کردم. به اون روزامون. ازدواج با زن برام سخت می گذشت ولی االن که ازشون رد شدم به چشمم خیلی قشنگ میان... به گذشته فکر می کردم... به خودم... به رفتارام... به زندگیمون... به آیندمون... تا حاال اینطور عاقالنه و جامع تو افکارم غرق نشده بودم. یه دفعه در اتاق بازشد و محکم کوبیده شد به دیوار. قلبم از وحشت ریخت. سراسیمه برگشتم.

ازدواج با زن مطلقه بود

ازدواج با زن مطلقه بود. چهره اش خیلی برافروخته بود! ازدواج با زن تو نمی خوای بخوابی ؟... . می دونی ساعت چنده ؟... صداش خشمگین بود و خیلی بلند! نگاهِ ساعت کردم. یک ربع به سه بود!!! تازه به خودم اومد. از روی صندلی بلند شدم و رفتم طرفش. از ازدواج با زن بابا تندش جا خورده بودم ولی به ناراحتیم بها ندادم. یه لحظه حس کردم خیلی از ازدواج با زن بچه دار دورم. چراغ خاموش کردم تا اشکهایی که قرار بود سرازیر شن رو نبینه. مقابلش ایستادم. صدام رو تا آخرین حد پائین آوردم.: - ببخشید... اصال متوجه زمان نبودم... ازدواج با زن کرد گرفت ولی نمی خواستم بفهمه. بی اراده یه قدم دیگه هم برداشتم و دستام حلقه شد دور کمرش. سرم رو روی سینه اش گذاشتم. صدای قلبش آرومم کرد. توی دلم زمزمه کردم ؛: - چرا حس می کنم ازم دوری ازدواج با زن ؟... من دنیا رو بی تو نمی خوام... دستاش حلقه شدن دورم. روی موهام رو بوسید.

ازدواج با زن کرد شد

حلقه دستاش رو تنگتر کرد و با صدایی آروم تر از صدای من گفت ؛ ازدواج با زن بچه دار: - ببخشید... غلط کردم صدامو بلند کردم... ازدواج با زن کرد شد. همه ناراحتی هام پر زد. دوباره از همه کس بهم نزدیک تر شد. ولی کنترلی روی اشکام نداشتم و نمی تونستم مهارشون کنم. پشت سر هم بین موهام نفس عمیق می کشید و سرم رو می بوسید... اون شب هم تلخ یا شیرین گذشت. صبح ازدواج با زن مطلقه که رفت سرکار از دلم گذشت برم به محدثه سر بزنم. همین که چادرم رو سر کردم تلفن خونه شروع کرد به زر زر کردن. برگشتم. شیدا بود. با یه دنیا ذوق جواب دادم. 1: - سالاااممممممممم عشقممممم... . ازدواج با زن بچه دار سالم عشششششککککک... .: - برو بمیر بی ادب... گوشیو قطع کردم! آی دلم خنک شد... : | دوباره تلفن زنگ خورد. ازدواج با زن سن بالا جواب دادم و هر دو باهم زدیم زیر خنده. شیدا: - دلم برات یه ذره شده عاطی... بغض کرده بود منم دیوونه.. . خیلی زیاد.. . ازدواج با زن بچه دار این شیده بیشعورم که همش پی نامزد بازیشه.. . تنها شدم.. .: - الهی من قربونت برم.. . مگه من ازدواج با زن سن بالا تو تنها باشی ؟.. . ازدواج با زن بزرگتر چرا نمیای اینجا ؟.. . اصال قیافتو یادم رفته از بس ندیدمت.. .: - میام ایشاال.. . چه خبرا ؟.. . چیکارا می کنی ؟.. .. دانشگاه چطوره ؟.. . شیدا: - هعی.. . هست دیگه.. . همه چی خوبه.. .آقا ازدواج با زن سن بالا خونه ست ؟.

مطالب مشابه