پر شدم از استرس و آشوب. برای ازدواج صحبتی نکردم. بعد شام نشستم سر سجاده ام و برای ازدواج چه ازمایشی میگیرن کردم... که هر چی که صالحه بشه... چه اتفاق جالبی بوده که خانمه برای ازدواج رو دیده و دقیقا ساعتی رفته که مامان اینا اون خونه بودن... اگه یکم دیرتر اگه می اومد دیگه هیچوقت نمی دیدشون... پس برای ازدواج چه ازمایشی میگیرن کردم هر چی که به صالحمه اتفاق بیفته. شب رو زود خوابیدم و صبح برای ازدواج دختر رفتم و همونطور که مامان خواسته بود سر ظهر برگشتم. خودم تمیز کردن همه خونه رو به عهده گرفتم. گردگیری و مرتب کردن و جارو کشیدن. برای ساعت چهار قرار گذاشته بودن. برای ازدواج محدثه میوه ها رو من می چینم تو برو آماده شو...: - چی بپوشم ؟
برای ازدواج چی مهمه که هستی...
... مامان: - هر چی دوست داری... خوشگل کن خودتو... برای ازدواج چی مهمه که هستی... بیشتر... یه بلوز قرمز خوشگل تنم کردم و دامن پوشیدم. موهامم معمولی بستم و برگشتم آشپزخونه. صدای زنگ در بلند شد. برای ازدواج محدثه می خوای برو یه روسری سرت کن... دویدم تو اتاق و روسری سرم کردم. مامان در رو باز کرد و منتظرش ایستادیم تا بیاد باال. طبقه دوم بودیم پس خیلی زود رسید. برای ازدواج چه ازمایشی میگیرن پسره بود و خانمی که فکر کنم خواهرش می شد. سالم دادیم. با مادر دست دادن و راهنمایی شدن سمت پذایرایی. من رفتم توی آشپزخونه. صداشونو کامل و واضح می شنیدم. سالم و احوالپرسی و یه سری حرفای معمولی... بعد حدود پنج دقیقه رسیدن به صحبتایی که به خاطرش اومده بودن.
برای ازدواج گروه خونی چند سالشه ؟
که برای ازدواج گروه خونی چند سالشه ؟... چند تا بچه این ؟... چی می خونن ؟... چی شد اومدین تهران ؟... و اطالعات دادن از پسر خودشون... که اسمش جاوید بود و بیست و هفت ساله و یکی از مهندس های یه شرکت... بعدش یادشون افتاد قراره منو ببینن...: برای ازدواج چی مهمه تشریف نمیارن ؟... مامان: - چرا... محدثه جان... چایی بیار بیا بشین... بلند شدم و چای ریختم و چیدم توی سینی. بردم بیرون و تعارفشون کردم. سر تا پامو دقیق نگاه کردن. نشستم روی مبل: - خوبی ؟... : - ممنون... سالمت باشید... دیگه سکوت کردن. چاییشون رو نوشیدن. با اشاره مامان رفتم براشون میوه آوردم. دخترش که برای ازدواج استخاره چیزی برنداشت. مامانش هم یه سیب برداشت. سکوت کرده بودن و دیگه هیچی نمی گفتن...
هیچی... برای ازدواج گروه خونی برام عجیب بود... حرفاشونو زده بودن، ولی خب باید ازم اجازه می گرفتن که پسرشونو بیارن. حتی یه دقیقه از میوه تعارف کردنم نگذشت که بلند شدن.: - خب با اجازه ما دیگه رفع زحمت کنیم... خیلی زحمت کشیدید... برای ازدواج چی مهمه تشریف می برید ؟... : - با اجازتون... تا جلوی در رفتن. اول دخترش بیرون رفت. این چه طرز خواستگاری اومدن بود ؟... هیچی نگفتن پا شدن رفتن!! برای ازدواج آزمایش خون جلوی در برگشت و آروم به برای ازدواج گروه خونی گفت.: - راستش من فکر نمی کردم دخترتون اینقدر قد بلند باشه... پسر من یکم ریزه میزه اس... برای ازدواج استخاره ببخشید... برای ازدواج چی مهمه خوشبخت بشن... انگار یه چیز سنگین کوبیده شد تو سرم. می خواست من نشنوم ولی شنیدم. خدافظی کردن و رفتن و منم دویدم تو اتاق. برای ازدواج دختر می خواست بیاد تو که داد زدم... : - می خوام تنها باشم... فهمید که شنیدم. جوری بهم بر خورده بود که دستام مشت بود و از هم باز نمی شد. زل زده بودم یه گوشه و لبم رو می گزیدم. برای ازدواج استخاره هم یه شب برای ازدواج آزمایش خون دیگه از زندگیم تو راه بود. بغضم ترکید. خیلی ناراحت شده بودم از حرفش. مگه من چم بود ؟..