ثبت ازدواج ایرانی در امریکا: - وای تو ثبت ازدواج اون موقع هم من باید برسونمش ؟.. ... هممون خندیدیم. علی: - فقط برو دیگه نبینمت.. . خدافظی کردیم و برگشتیم خونه. من جلوی در ورودی ساختمون پیاده شدم و محمد رفت تا ماشین رو پارک کنه. ایستادم تا ثبت ازدواج بیاد. عینکش رو آویزون کرده بود بین دکمه های پیرهنش. دکمه آسانسور رو فشار داد. آسانسور که متوقف شد، ثبت ازدواج ایرانی در آلمان در رو باز کرد و داخل شدیم. صورتشو به آئینه نزدیک کرد. دستی به ته ریش هاش کشید و به موهاش چنگ می زد تا مرتبشون کنه.
ثبت ازدواج المصب آدم از دیدنش سیر نمیشه
بابا خوشگلیییی.. . خوشتیپی.. . بسه.. . به تصویر خودش تو آئینه اشاره کرد. ثبت ازدواج المصب آدم از دیدنش سیر نمیشه که.. . یه لبخند دندون نما زدم.: - از خود متشکر.. . محمد: - آخه مشکل فقط یکی نیست که.. . این بار به تصویر من اشاره کرد. ثبت ازدواج ایرانی در امریکا آدم از دیدن این یکی هم سیر نمیشه.. . لپمو کشید. آسانسور ایستاد و درب اتوماتیکش باز شد. دستمو گذاشتم پشتشو آروم هلش دادم سمت در. خودمم همراهش می رفتم، بدون اینکه دستمو از پشتش بردارم. در خونه رو باز کرد و مثل همیشه ایستاد تا من اول رد بشم. رفتم تو. کفشامو در می آوردم و همزمان، چادرم رو از سر باز می کردم. ساعت 8بود.: - خوش اومدی آقای خونه.. .. خسته نباشی.. . ثبت ازدواج سالمت باشی.. . رفت تا طبق عادتش سویچ رو بذاره کنار ستون ِ روی اپن. منم رفتم تو اتاق تا لباسام رو عوض کنم. ثبت ازدواج ایرانی در آلمان عاطفه این سینی چیه ؟.. . سرمو از اتاق آوردم بیرون.: - کدوم ؟.. .
ثبت ازدواج ایرانی در امریکا پس تا تو لباساتو عوض کنی
به سینی روی اپن اشاره کرد.: - آهان.. . واستا بیام برات بگم.. . ثبت ازدواج ایرانی در امریکا پس تا تو لباساتو عوض کنی من یه دوش پنج دقه ای می گیرم.. . از تو اتاق داد زدم.: - برو.. . من لباساتو برات می آرم.. . یه تیشرت خاکستری و دامن سورمه ای که تا روی زانوم بود تنم کردم. موهام رو باز کردم، شونه کردم و ریختم دورم. توی چشمام مداد کشیدم و یه رژ لب صورتی به لبم مالیدم. رفتم سر کمد. برای محمد یه شلوار راحتی و تیشرت برداشتم و با حوله اش بردم دم در حموم. انگشت اشاره ام رو خم کردم و باهاش دو تقه به در زدم. در رو باز کرد، دستشو آورد بیرون. لباساشو گذاشتم تو دستش. ثبت ازدواج ایرانی در کانادا مرسی.... خودم در رو بستم و رفتم توی آشپزخونه. کتری رو از روی گاز برداشتم و از آب پرش کردم. زیرش رو روشن کردم. از تو یخچال ظرف میوه رو بیرون آوردم و دوتا پیش دستی و دوتا کارد. گذاشتمشون روی میز جلوی مبل. تلویزیون رو روشن کردم. زدم شبکه پویا
یه سیب برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم. ثبت ازدواج در خارج از کشور اومد بیرون. سر چرخوندم طرفش.: - عافیت باشه.. . ثبت ازدواج در ترکیه سالمت باشی.. . حوله اش دور گردنش بود و با دست راستش گوشه حوله رو باال آورده بود و داشت گوشش رو خشک می کرد. اومد نشست کنارم. سیب رو توی پیش دستی براش چند تیکه کردم و گذاشتم روی پاش.: - بفرمائید.. . خب.. . امروز چطور بود ؟.. . محمد: - ثبت ازدواج ایرانی در کانادا.. . همه چی خوب.. . نگفتی قضیه سینی چیه ؟.. .: - عه ؟.. . نپیچون.. . اول بگو اون دختره که امروز تو اتاقت بود کی بود ؟.. . چشماش گرد شد. ثبت ازدواج در ترکیه کدوم دختره ؟.. .: - همون که داشتی کنارش باهام حرف می زدی ؟.. . ثبت ازدواج ایرانی در کانادا دانشگاه.. .. دوتایی زدیم زیر خنده. محمد: - یکی از دانشجوهام بود.. . با یه پسره بود.. . اومده بودن نمره میانترم اولشون رو ببینن.. . ابروهامو باال انداختم.